آروم داشت میچرخید و سیر میکرد. طبق عادت معهود به یاد گذشته ی پر ایرادش افتاد. یهو دلش به حال "آقا" سوخت. حس کرد آقا هم یه حالی داره مث اون روز خودش که اون بچه ی کثیفِ دوره گرد ولش نمیکرد. مثل اینکه تا اون موقع کسی با اون دوره گرد، شوخی نکرده بود که اندک طنّازی جذبش کرده بود. اونم تو رو دربایستی بچّه رو دک نکرده بود. بچه دوره گرد ولش نمی کرد و می خندید و تو خنده هاش تمنای خرید داشت ازش .