- قصه داییمو برات گفتم؟ - نه!
- مردک رفته مسیحی شده؟ - الکی!
- نه جون داداش. شهادت نامه بود نمی دونم چی بود. تو کلیسا امضا شده بود. خودم دیدم.
- وا حالا چرا مسیحی؟
- بد خُلق بوده، از وقتی با اینا آشنا شده خخخیلی بهتر شده.
- زن و بچش چی؟
- اول مخالفت می کردن بعد از مدیدی که عوض شدنشو دیدن پذیرفتنش و اونام تغییر دین دادن.
- بی ی ی ی ی ی خیاااااال؟
- والله!
- فک و فامیل چی؟
- بابا و مامان من که تحویلش نمی گرفتن تو این مدت. ولی چند وقته سبک تر شده فشاراشون. چند وقت پیشم تصادفی با هم شمال بودیم.
- حالا واقعا خوش اخلاق شده؟
..........................
اینجای بحث اصن مهم نیست! اصن برای من مهم نیست. چه خوشبختن آدمایی که برای دیگران زندگی نمی کنند. فارغ از هر گونه ترس از قضاوتها و برخوردها و فشارها. کاری با چگونگی کار ندارم. کار با چگونگی!! کار دارم. کار با کار دارم. کار با ایستادگی.
چه خوشبختن!
به قوت قلب می گم، حتما بخشی از حقیقت با اینها همراهه. حقیقته ایستادن سرِ خود! ایستادن پای خود!