این روزها رقیق رقیقم! با هر بهانه ای پقّی (به قول مامان) می زنم زیر گریه. اصلا هم نمی شود ژست مردانه اش را درست کرد.
پر از نیازم و روبرویم دریای بی کران بی نیازی.
می دانم! می دانم! که هیچ سنخیتی ندارم با این آبتنی هوس انگیز.اما بنده است دیگر ... گدا گشنه است .... ندید بدید است .... پدرش خدا بوده یا مادرش؟ نداشته اند در خاندانشان، بحر کرم. حالا دیده و هوس کرده.
و چه هوسی! یک عالمه فهم می خواهد؛ یک عالمه عشق؛ یک عالمه قلب؛ یک عالمه یقین؛ چه خوش اشتها!؟ آخر کجا بهتر از اینجا برای هوسران بودن؟
دلم می خواهد در آستان این دریا یک دل سیر بخوابم. بلند بلند خر و پف کنم. آخر اینجا تنها جایی است که دستپاچگی و دست و پا چلفتی بودن این غلام سیاه! مایه عقب ماندگی اش نمی شود. اینجا همه چیز سر صبر است. اصلا به صبر است که عطا می کنند....
و هیهات از آن صاحب خانه که من می شناسمش - می شناسمش؟؟؟ - که ندهد. اصلا قاموسش "نون" بد!! ندارد. "نون" اخمو ندارد. -اگر داشت، "رمضان جانش"، بچه خدا جان، اخمو می شد- نان دارد و نور.
امشب دوباره مثل همیشه می بارد. بی دریغ بر سر بندگان. کاش سایه ابرت از سرم کم نشود. کاش دوباره شهوت صحرا، دچار نفرینم نکند.
* و آفریدگان، ههههههمه آفریدگان، نانخور تو اند. (و کلی گریه!)
نوشته به دل میشینه
سلام
هرجا که دری باشد شب در بندند
الا در دوست را که شب باز کنند...
+
التماس دعا
+
ادرستونو تو نظرات اشتباه وارد میکنید ...
+
دو بار اومدم تا قسمت نظرات وبتونو پیدا کردم
دعاگوی غریبان جهانم. عذر که به زحمت گشتن افتادید.
مرد گریه می کند ، هی گناه می کند، نیش خند می زند ، اشتباه می کند
زیرچتر مشکی اش، می زند به خود نهیب، گریه ازتومنتفی است ، گریه مال مرد نیست !!!!!
ابرها گریستند ، چونکه مرد نیستند ، مثل رود زیستند ، چونکه مرد نیستند
مرد سطر اخر شعر را چنین نوشت، همچنان که می گریست ، گریه مال مرد نیست ؟؟؟؟
رقیق بودنتون مستدام آقااااااااااا :)
از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند
با جرثقیل، از دل من سنگ می برند
از یاد می برند مرا دیگری کنند
از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند
به دعای شما!
چه حال خوبی ست اینکه اشکمان دم مشکمان هست این روزها...بهانه ای هم که نباشد خودم بهانه می تراشم برای گریه؛برای سبک شدن. تازه می فهمم اینکه می گویند ((خیلی پُرم)) یعنی چه!!! از درون خالیم، ولی خیلی پُرم رفیق...
خدا برکت بده به این مرواریدهای دلتنگی!
علی ای مظهر عدل الاهی
پناه بی کسان در بی پناهی
بداندیشان تو را از ما گرفتند
ز ما معنای تقوا را گرفتند
ولی یادت فراموشی ندارد
((چراغ عشق))خاموشی ندارد.
قسمتی از شعر امیر عشق (مهدی سهیلی)
التماس دعا...
+
خواهش میکنم امما بازهم اشتباه میذارید ادرسو (:
سلام. نمی دونم ولی امتحان کردم درست اومد بلاگم!!!
بعضیا اشک ندارن
دل پاک اشکم داره. البته اشک من از دلتنگیه
خدای را باید شناخت
که اوست دهنده بی منت
اگر همه بستانند او بدهد
و چون او بدهد کَس نتواند بستاند . . .
التماس دعا
پس من دلم پاک نیس؟
آره نیس
یه مقدارشم به شرایطه خانوم. باید فکر کنی به آنچه هستی و آنچه می خوای باشی و موانع موجود، تا دلت رقیقتر شه.
گریه نشونس خانوم، اصل به اینه که اعمالت انسانی و پاک هست یا نه
نبودن هیچ کس سخت نیست
فراموش کردن یک بودن سخت است...
+
.com
و آخر ادرس نمیگذارید (:
من نمی دانستم، معنی هرگز را
تو چرا باز نگشتی دیگر؟
ممنون از تذکرتون
اگه از چشماش بیفتم چه اتفاق تلخی میشم
تموم عمر و برگردم و تموم لحظه هاببینم توی آتیشم
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم به خیال
چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم: «برو!» اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی. گفتم: «بس است برو!» گفتم : « اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست.» اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آنقدر که گونههای من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم: «نگاه کن اینجا چهقدر شلوغ است؟» و تو خوب دیدی که آنجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خطکش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یأس و دلتنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس در هم ریخته بود و دل گیج ِ گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی: «اینجا رازی نیست.» گفتم: «راز؟» گفتی: «من رازم.» و آمدی تا وسط خطکشها. من دستهات را در دستهام میفشردم تا نگریزی اما فریاد میزدم: «برو! برو!» تو سِحر خواندی. من به التماس افتادم. تو چه سبک میخندیدی، من اما همهی وجودم به سختی میگریست. بعد چشمها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب درگرفت. آنچنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود. و من میدیدم که حرفها و فلسفهها و کتابها و خط کشها و کاغذها و یأسها و تاریکیها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دلتنگی، مثل ذرات شن در شنزار، از سطح دل روبیده شدند و چون کاغذ پارههایی در آغوش طوفان گم. خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم: «چیستی؟» گفتی: «راز.» گفتم: «این دل خالی است، تشنه ام.» گفتی: «دوستت دارم.» و من ناگهان لبریز شدم...!
"ایاما معدودات" ــت کشت ما را! نیامده غزل خداحافظی خواندی و حالا که درکت کرده ام، ترکمان می کنی!
دو چشم ِ تو؛
دو چشمه
دو زاینده رود
دو دریا
«دو قدح از شراب های مگو
دو مصحف از شطحات خراب های مگو...»
و اشک های تو
شوری تشنگی من است...
تو آمدی و بهاران رفته پیدا شد...
بدون احساس کمترین خجالت٬ به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم، اما کاش آغوش کسی که وجودم را یاوری میکند، حامی صورت تر شده ام بود ...
حرفه اضافه نمیزنم !
فقط واااااای از وقتی آدم دلتنگه یکی بشه ... !
خواستم نوح شوم موج غمش غرقم کرد...
و کلی گریه بعد خوندنت ...
خوش بحالت! خوش بحالت!
سلام
دعوتید به یک عاشقانه
وقتی به یک سلوک و آرامش خاص می رسی که
همه چیز را پائین بیاوری و فقط « خــدا » را اون بالا نگه داری . .