شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ / شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند / در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد / از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات / مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند / از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش / گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست / لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
{روح پدرم شاد که فرمود به استاد / فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ}
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی / دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
گنجوز / ملک الشعرای بهار