نمی گذارند،
می بینی؟
نمی گذارند
که دور از نَفَس و مهربانی مادر،
درگاهواره تنهائیت
بلمی
پستانک خیالت را بمکی!
و با عروسک گویای شعر
(یادگار خواهرک خویش)
گرم بازی باشی؛
و ترس
-لولوی تاریک ترس-
را
از خود به جغجغه واژگان
برمانی؛
و، مثل یادی از خوابی خوش،
و یا، چو عکسی در قاب خوشتراش خودش،
راضی باشی
به این
-همین-
که بمانی.
نمی گذارند،
اما،
نه!
نمی گذارند.
خمان خمان،
به چه هنگام شب،
و از کجای جنگل این سایه های پچپچه گر،
لولو می آید:
گلوی "بچه بد" را می برد؛
و آرزوهایش را بر می دارد
می برد
خام خام می خورد....
"بچه بد"؛ اسماعیل خوئی در رثای ....
* اسلام ................